محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

یه هفته قبل ماه رمضون...

یادمه پارسال اینموقع با عمه و یه کارگر خونه رو ترکوندم و کردمش دسته گل..اما امسال اصلا حسش نیست.. دلم خیلی میخواد عوض کنیم و یه تغییر روحیه ای بدیم اما جابجایی هیچی، رمق زیادی میخواد بنگاهها رو گشتن... واسه همین سعی کردم خونه تکونی دل رو انجام بدم که بسی آسانتر از خونه مسکونیمونه .. این هم یه عکس از نازترین دختر دنیا:   بعد برگشتن از شمال (هفته پیش) هی رفتیم مهمونی.. اولش خونه عمه و دیدن بهار گوگولوی 50 روزه. چون وسط هفته رفتیم و شب دیر برگشتیم، تا آخر هفته همش تشنه خواب بودیم.. آخر هفته ای هم با آنایی و مامانش یه سر بیرون چرخ زدیم و البته یادم رفت عکسی بندازم و چه ها نکردید تو پیتزا سفیر و باکلی خواهش و تمن...
15 تير 1392

فرمایشات..

تو ماشین آهنگ پخش میشد: هنوزوقتی میاد بارون، با اینکه چتر دارم خیسم!! چون از اینکه پیشم نیستی، تو بارون اشک میریزم. پرسیدی مانی! کی پیشش نیست؟ گفتم دخترش. محیاش.. گفتی پس مامانش شی؟؟؟!!! (چی؟؟).. . از دست شما ها که همه چی رو با این سن کمتون میفهمین.. دیشب موقع خواب با خودم گفتم نکنه 40 سالته و من نمیدونم.. پرسیدم از همه بیشتر کیو دوست داری.. گفتی تو و بابا علی، بعد خالجون ناس، مهرناز، خالجون سمانه، خالجون عسل و امد آقا... همین جا جاداره به باباعلی و خالجون سمانه که رکوردشونو بهبود بخشیدن تبریک بگم و واقعا نمیدونم چرا محمدآقا افتاد ته صف.. بیچاره پدرجون و مادرجون که با اینهمه زحمتی که برات کشیدن و پادشانه در خونشون زندگ...
10 تير 1392

برگشت محیا از سری اول تعطیلات تابستانه..

سلام. دلمون واستون تنگ شده بود اساسی.. امیدوارم این سری تعطیلات مستدام باشه.. یکشنبه بالاخره با هزار سلام و صلوات تنهایی رفتم شمال.. خیلی عالی بود و حال و هوای خودشو داشت.. بابایی هم دقایق نود زنگ زد که با من میاد اما نبردمش. تو فاز تک نفره بودم تازه فهمیدم داره نسبت به توانایی من شک میکنه.. تازه فرداش هم باید برمی گشت سرکار.. 3 از دانشگاه راه افتادم و 7ونیم عصر تو بنگاه با مستاجر قرار داشتم و رسیدم.. همش منتظر خطر یا حادثه ای بودم اما رسیدم و دیدم الکی ترسوندنم. تو این ترس، معده ام به شدت عصبی شد و پشت فرمون حالی از من گرفت.. اتوبوسی که همیشه باهاش میومدم رو دیدم وسط مسیر و خوشحال... رفتم از آقای حسینیان کلیدینیوم سی گرفتم و دوبار...
10 تير 1392

وعده دیدار

جگرم عشقم عسلم... امروز بعد ساعت کاری مستقیم میام دیدنت.. حاضرم فرسنگها راه رو دنده بزنم تا زودتر بیام ببینمت. این اولین باره که تنهایی میام جاده هراز. ترسی که از تصادفاتی که داشتم بالاخره باید بریزه... چون بابایی نمیتونه بیاد و ایشاله آخر هفته میاد پیشمون. تا برگردیم تیران خونه خودمون.. یادت باشه بابایی بیشتر از من بیقرارته.. میگه مهم نیست من محیا رو ببینم مهم اینه که محیا تو رو ببینه و به آرامش برسه..دل کوچیکش حراس نداشته باشه... ایشاله به حق آقا امام زمان بسلامت برسم و فردا نذری از قبل دارم و باید شیرینی و شربت پخش کنم... میلاد اباصالح المهدی بر همه مسلمانان مبارک!!! انتظار خیلی سخته!!! خیلی...   ...
2 تير 1392

دیگه صبرم سرومده

خواستم پستی در نبودت از گریه و دلتنگی نذارم. اما مگه میشه.. آخر هفته که تو خونه بودیم خیلی جات خالی بود نازنینم... پا شدیم رفتیم بیرون دخترای نازو میدیدم و یادت بیشتر تداعی میشد و برمیگشتیم خونه.. عمه گفت بیاید اینجا. اما اونجا هم بدون شما حس و حالی نبود.. بابایی زودتر از من دلتنگیهاشو شروع کرد. هی عکست رو میبینه و آخیش، جانمی میگه و میگه دیگه نمیذاره تنها شمال بمونی.. صبحها که همش میبردت تا پارکینگ، الان آغوش خالیشو باز میکنه و الکی میگه دتری بیا بغلم بریم مهد و من بغضم میگیره... هر چند خیلی بهت خوش میگذره. دیگه مسیر حرکت همه، از سمت خونه مادرجون میگذره. هر کی میبرتت و برنمیگردونه. مادرجون بمن زنگ میزنه که محیا خیلی وقته رفته خونه ...
1 تير 1392

جام جهانی

دیروز تو مسیر برگشت به خونه با رادیو فوتبالو دنبال میکردم. نزدیکای رسالت که بودم، یهو ایران گل زد. منم صدای رادیو رو زیاد کردم و مشتمو از شیشه ماشین آوردم بیرون و بدون اینکه فکر کنم یه هورای بلند کشیدم.. یهو دیدم همه عین دیوونه ها نگام میکنن..و هیچکی هیچ عکس العملی نشون نمیده.. یه پیرمرد راننده پیکان که دید تقریبا ضایع شدم اومد کنارم و گفت مگه فوتباله.. من: ن پ پ به قول محیا. تازه رسیدم خونه و بازی که تموم شد دیدم بله تازه ریختن تو خیابون و بوق و جیغ و داد. یه بار بابایی تنها رفت و برگشت. من که به کارام رسیدم و چند بار دوقلوها (ایمان و رامین) زنگ زدن که بیاید، 9 شب رفتیم بیرون  و جات خالی یه بستنی دونفره خوردیم و حدودای 11 برگ...
1 تير 1392